پاتوق فرزانگان
بهار! پرده از عاشقی بردار عرفان نظرآهاری
بهار عاشق بود و زمین معشوق. عشق بی تابی می آورد و بهار بی تاب بود. زمین اما آرام و سنگین و صبور. زمین هر روز رازی از عشق به بهار می داد و می گفت: این راز را با هیچ کس در میان نگذار. نه با نسیم و نه با پرنده و نه با درخت. رازها را که برملا کنی، بر باد می رود و راز بر باد رفته، رسوایی است.
هر دانه رازی بود و هر جوانه رازی. هر قطره باران و هر دانه برف، رازی.
و رازها بی قرار برملا شدن بودند و بهار بی قرار برملا کردن.
زمین اما می گفت: هیچ مگو، که خموشی رمز عاشقی است و عاشقی سینه ای فراخ می خواهد. به فراخی عشق. زمین می گفت: دم برنیاور تا این سنگ سیاه الماس شود و این خاک تلخ، شکوفه ی گیلاس.
زمین می گفت:...
زمستان سرد، زمستان سوز، زمستان سنگین و سالخورده و سخت.
و بهار در همه زمستان صبوری آموخت و تحمل و سکوت.
و چه روزها گذشت و چه هفته ها و چه ماه ها. چه ثانیه ها، سرد و چه ساعت ها، سخت.
بی آنکه کسی از بهار بگوید و بی آنکه کسی از بهار بداند.
رازها در دل بهار بالیدند و بارور شدند و بالا آمدند، و بهار چنان پر شد و چنان لبریز که پوستش ترک برداشت و قلبش هزار پاره شد.
و زمین می گفت: عاشقی این است که از شدت سرشاری سرریز شوی و از شدت ذوق، هزار پاره.
عشق آتش است و دل آتشگاه. اما عاشقی آن وقتی است که دل آتش فشان شود.
زمین می گفت: رازهای کوچک و عاشقی های ناچیز را ارزش آن نیست که افشا شود.
راز باید عظیم باشد و عاشقی مهیب. و پرده از عاشقی آن زمانی باید برداشت که جهان حیرت کند.
و بهار پرده از عاشقی برداشت، آن هنگام که رازش عظیم گشت و عشقش مهیب.
و جهان حیرت کرد.